پسرک

... عشق دور

پسرک باصدایی لرزان گفت : بابا پس فردا از طرف مدرسه میبرن اردو ده هزار تومن
پول بهم میدی؟؟
بابا سرشو بلند نکرد باصدای آرام گفت :
فردا کمی بیشتر مسافر میبرم
پسر با وعده شیرین پدر خوابید
صبح رفت کنار پنجره باران ریز و تندی میبارید
قطره های باران برای رسیدن به زمین انگار مسابقه داشتن
بند دل پسرک پاره شد ...
باخود گفت : تو این بارون که کسی سوار موتور بابا نمیشه
حالا قطرات اشک پسرک با قطرات بارون هماهنگ شده بود

‫#‏خــــــــــدایــــــــــا‬

به عید نزدیک میشویم هیچ پدری رو شرمنده بچش نکن

#‏آمــــــــــــــــــــین‬

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 29 اسفند 1393برچسب:,ساعت11:54توسط €ÆMÌN TőŐFǺN€ | |