وقتی چیزی را از دست دادی؛
#وقتی دستت #تو دست #عشقــــــღــــته تقدیم به عشقم
اعتماد المثنی "ندارد" . . .
----------------------------------------------- چه کوتاه است فاصله میان بالا رفتن دست علی(ع) و بالا رفتن سر حسین(ع).... فاصله ای از ظهر غدیر تا ظهر عاشورا
حسین جان! بگذار تیرهای جفا، در چشم هایم بماند و به جای اشک، خون از آن ببارد! بگذار دنیا، در مقابل دیدگانم تیره و تار شود و روزگار، در پیش چشم هایم سیاه! بگذار چشم هایم نبیند؛ کودکانی را که از هُرم عطش، پیراهن های خود را بالا زده اند و سینه های خویش را به مشک های خالی چسبانده اند! بگذار چشم هایم نبیند، لب های ترک خورده ی دختر سه ساله ات را که از شدت عطش، اشک های شور عمه ی خویش را می مکد! بگذار چشم هایم نبیند؛ بی تابی های علی اصغر علیه السلام را که چون ماهی کوچک دور افتاده از آبی، دست و پا می زند! بگذار چشم هایم نبیند؛ نگاه منتظر سکینه را که چشم به راه فرات مانده است! بگذار چشم هایم نبیند؛ تن تب دار سجاد علیه السلام را که به آب اشک چشمان زینب علیهاالسلام ، سوز تب خویش را فرو می نشاند! مولای من؛ برادرم، حسین جان! اگر عباس علیه السلام ، تاب دیدن دل های سوخته و لب های خشکیده را داشت که سرانجامش به علقمه و چشم تیر خورده و دست بریده نمی کشید؛ بلکه پای بر دل خویش می گذاشت و علمدار لشکرت می ماند تا هیچ دشمنی نتواند به حریم خیمه هایت چشم طمع بدوزد. حسین جان! اکنون که قصه ی عطش کربلا، به مشک پاره ی سقای تشنه کامان پایان گرفته است، بگذار عباس با شرمساری اش در علقمه بماند و دیدگانش، کمر خمیده ی برادرش را نبیند و گوش هایش، شیون کودکان و زنان اهل حرم را در لحظه ی شکستن عمود خیمه ی علمدار سپاهت، نشنود! آقای مظلومم! بگذار چشم هایم بسته بماند تا آنچه بعد از شهادتم بر سر اهل حرمت می آید را نبینم: دشمنی که به سوی خیمه هایت حمله ور می شود، غل و زنجیری که جسم سجاد علیه السلام را در بر می گیرد، معجر سیاه و موی سپید زینب علیهاالسلام که در آتش خیمه ها می سوزد، قنداقه ی خونی علی اصغر علیه السلام که به غنیمت می رود، گوشواره های شکسته ای که گوش دخترانت را پاره می کند، گریه های نازدانه ای که داغ یتیمی و غم اسیری، دل کوچکش را می آزارد و ... . اما از همه سخت تر، دیدن غم غربت و تنهایی بر چهره ی خسته و خونین توست؛ در غروب غم ـ انگیزی که دیگر هیچ یاری برایت باقی نمانده است! حسین جان! بگذار عباست علیه السلام در علقمه بماند تا نبیند که چگونه لب های ترک خورده ات به خون گلویت تَر می شود و دشمن، بعد از کشتن تو با لب تشنه، آب را آزاد می سازد! بعد از تشنگی تو و کودکانت، همه دریاهای عالم بخشکد! ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- عکس ماه، در آب افتاده است. دست در آب بُرد. فرات، بی صبرانه و مشتاق، در کف دستش غلطید. دست را تا آستان لبش بالا بُرد. موج ها برای زیارت لب هایش، از هم سبقت می گرفتند. خنکایِ آب را با تمام وجود حس کرد؛ به زلال آب خیره شُد .... خیمه ها را دید که در عطش می سوزند. کودکان را دید که تشنگی از سرو رویشان می بارد. شیرخواره ای که در گهواره، از شدّت عطش بی تاب شده و دست و پاهای کوچکش را به شدت تکان می دهد و جان مادر را به آتش می کشد. یاس سه ساله ای را دید که رنگ صورت قشنگش از تشنگی زرد شده نگاه تشنه اش را به سمت فرات دوخته و آمدنِ عمو را انتظار می کشد. صدای سکینه را شنید که مُدام زیر لب عمو! عمو! می گوید ... خورشید، همچنان بی رحمانه می تابد و شلاق سوزان عطش را بر سر و روی دشت می زند. ماه، هنوز کتاب آب نشسته؛ گرما و سنگینی زره و اسلحه، امانش را بریده؛ چقدر تشنه است! زمان، کناری متوقف شده و با بُهت، قداست این لحظات آسمانی را می نگرد و تاریخ، این منظره را، دقیق به تماشا نشسته؛ تا مبادا چیزی از قلم بیفتد. فرشتگان، وسط زمین و آسمان، دل نگران و ملتهب، این صحنه را می نگرد و دست التماس به درگاه خدا بلند کرده و مُدام زیر لب، زمزمه می کنند: خدایا! کاش آقا این آب را بنوشد! ... موج ها در کف دست مبارکش تضرّع و استغاثه می کنند و برای رسیدن به آستان لب هایش، دستِ نیاز، دراز می کنند. در آینه ی آب، خیره شُد؛ خورشید را دید که کویر لب هایش، از شدّت عطش ترک خورده است. خورشید را دید، که غریبانه، آمدنِ ماه را انتظار می کشد. خورشید را که از نهایت تشنگی، بی رمق شده. کوه صبر را دید که بر روی تلّ زینبیه، دعای رفع بلا می خواند! مگر می شود این همه را دید و آب نوشید؟! مگر می شود ...؟ غیرت حیدری اش را چه کند؟ ادب و ارادتش را؟ حسین تشنه باشد و عباس سیراب ...؟ هرگز! هرگز! آرام، آب را از کف دستش لغزاند. مشک را سیراب کرد و راه خیمه های تشنه را پیش گرفت. و آن لحظه، همه دیدند که هفت آسمان، پیش پای باب الحوایج به زمین افتاده و سر به سجده نهاد. همه دیدند که سقّای گل های فاطمه، از فرات، تشنه لب برگشت.
هر چه ترسیدم از آن، آن به سرم می آید مشک سوراخ شد و کیست برم می آید؟ چشم پرخون شده را طاقت دیدن نبود خون به همراهی اشک از بصرم می آید علقمه پر شده از شیون یک بانویی کیست او ذکر لبش " وا پسرم " می آید ؟ سخت باشد بدهم صورت او را تشخیص چون کبودی رخش در نظرم می آید فاطمه آمد و دستی که ندارم خیزم اشک خجلت فقط از چشم ترم می آید هر چه ترسیدم از آن آن به سرم می آید ناله ی العطش اهل حرم می آید ..!!
عشق یعنی آتش افروخته عشق یعنی خیمه های سوخته عشق یعنی حاجی بیت الحرام دل بریدن ها و حج ناتمام عشق یعنی غربت نور دو عین عشق یعنی گریه بر قبر حسین عشق را گویم فقط در یک کلام یا اباالفضل و حسین والسلام
چه خوش خیال است! فاصله را میگویم به خیالش تو رو از من دور کرده... ولی نمی داند تو جایت امن است. اینجا میان دلم
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه میشود وای چقدر اینجا گرمه |
About![]()
به وب سایت من خوش آمدید دوست داشتنت برفیست سنگین می بارد می نشیند یخ می بندد و با هیچ آفتابی آب نخواهد شد. لطفا نظر یادتون نره!
Home
|
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
<-PollName->
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 187
بازدید کل : 130935
تعداد مطالب : 184
تعداد نظرات : 82
تعداد آنلاین : 1
Alternative content